
روزی روزگاری دختر خیلی زیبا ولی خیلی تنها بود و هیچ دوستی نداشت که با او درددل کنه بجز چشمک
چشمک اسب زیبای سفیدی بود که ستاره از کودکی با او بود و تنها دوستی بوده که همیشه حرفهای ستاره رو گوش میداد
ستاره به این اسب خیلی عادت کرده بود
تا اینکه روزی ستاره مریض میشه و دیگه نمیتونه از تخته خوابش بلند بشه و تا 2ماه چشمک رو نمیبینه
تو این مدت چشمک هر روز صبح به هوای اینکه شاید امروز ستاره بیاد و باهاش مثله گذشته بره جنگل میرفت و منتظر ستاره می نشست تا شب ولی از ستاره خبری نمیشد
.تا اینکه مدتی بعد از غصه ندیدن ستاره مرد.
اهل خونه جنازه چشمک رو از خونه دور کردند و در گوشه ای رها کردند و به ستاره در این مورد حرفی نزدند چون اگه این خبر رو می شندید دیگه تلاشی برای زنده موندن نمیکرد.
بعد از 2هفته که دیگه ستاره حالش خوب شده بود از اتاقش اومد بیرون ورفت تو حیاط که با چشمک بره گردش هر چقدر که صداش زد چشمک جواب نداد
از مادرش پرسید که چشمک کجاست؟
مادرش براش ماجرا رو تعریف کرد.
بعد از آن روز ستاره دیگه حرف نمیزد از اتاقش بیرون نمی اومد .
تا اینکه یه شب ستاره چشمک رو درخواب دید وچشمک بهش میگه ازتو یه خواهش دارم اگر که میخوای دوباره با من حرف بزنی فردا یکی یه فلوت میاره که رنگ سفید داره اونو بخر و بزن بعد میفهمی که چی میشه.
صبح شد و ستاره با صدای درزدن بیدار شد و دوید و رفت در و باز کردو دید که یه مرد غریبه پشت دراستاده ویه فلوت هم تو دستشه
از اون مرد پرسید اینو از کجا آوردی ؟
مرد گفت که ماهها پیش از کنار این جاده عبور میکردم با گاریم که اسبی رو دیدم که مرده
اونو برداشتم و گذاشتمش رو گاریم و بردم به دوستم نشون دادم
دوستم از استخوانه این اسب این فلوت رو ساخت و حالا هم اگه دوست داری این فلوت رو از من بخر
.ستاره اون فلوت رو خرید و رفت تو اتاقش و شروع به زدن کرد.
همون لحظه یه صدا تو اتاق پیچید این صدا همون صدا بود که دیشب تو خواب شنیده بود.
بعله صدای چشمک بود که میگفت هر وقت بخوای باهات حرف میزنم
ستاره هر وقت دلش میگرفت میرفت و فلوت میزد.
میدونید غیر از ستاره هیچ کس دیگه صدای چشمک رو نمی شنید و فقط آهنگی رو که از فلوت می اومد رو می شنیدند.