پریناز

Friday, March 03, 2006

جاده ای به لطافت خیال


یه روز تو خیالم داشتم از جاده ای عبور میکردم
جاده ای که قرار بود برم و برنگردم
درست مثل روزهای زندگی که تکراری ندارد.
شروع کردم به قدم زدن در این جاده و جلو رفتم
به پای درختی رسیدم که درختی سبزوبا طراوت بود
با خودم فکر کردم و گفتم که باید در زندگیم مانند این درخت تازه و با نشاط باشم.
ادامه دادم و جلوتر رفتم و چشمه ی آبی را دیدم
دوباره با خودم گفتم که من هم باید مثل این چشمه زلال و صاف باشم.
از آنجا هم گذشتم و رفتم و رفتم و کمی جلوتر کوهی را دیدم در مقابلم
با خودم گفتم که باید مانند این کوه محکم و استوار باشم.
همینطور که در این جاده قدم می زدم کبوتری را دیدم که روی سنگی نشسته بود
نزدیک شدم و خواستم که بگیرمش و نازش کنم که پر کشید و پرواز کرد و رفت پس با خودم گفتم این کبوتر حتما نشانه ی آزادی هست پس من هم باید در زندگیم آزاد و با استقلال باشم مثل این کبوتر.
به راهم ادامه دادم رفتم و رفتم و به دریایی رسیدم نزدیکتر شدم
به عمیق بودنش فکر کردم و گفتم که من نیز باید مانند این عمق و عظمت دریا در زندگیم کارهای بسیاری را یاد بگیرم چون هر چقدر یاد بگیرم باز هم کم هست.
دیگر خسته شده بودم
ولی نگاهی به پشت سرم کردم و راه دراز و طولانی را که طی کرده بودم
را در نظر گرفتم و به خودم گفتم که باید صبور باشم و تلاش کنم پس کمی از آب را به صورتم زدم و به راهم ادامه دادم تا به آخر این جاده برسم.
همینطور که داشتم می رفتم
یکی را دیدم که نشسته و منتظر بود.
از او پرسیدم منتظر کی هستی؟
گفت من سالها هست که از این جاده عبور کرده ام اما جز من هیچ کس دیگری تا اینجا نتوانسته بیاید و از وسط راه برگشته.
من اینجا منتظر لنگه گم شده ام هستم که بیاید و هر دو با هم این جاده را به انتها برسانیم.
من گفتم که ما هر دو برای رسیدن به این مکان زحمت کشیده و تلاش کرده ایم.
پس برای داشتن زندگی راحت و بهتر همیشه باید امِِِِِِِید داشت تا به اهداف خود با پیروزی برسیم.
پس ما هر دو در این جاده همدیگر را پیدا کردیم و به راهمان ادامه دادیم..

0 Comments:

Post a Comment

<< Home