پریناز

Saturday, April 22, 2006

راز شب

آیا میدانید که چرا ستاره ها در شب می درخشند ؟
به خاطر اینکه کساني‌ که شب تنها و دلتنگ هستند بتوانند شب خود را با لمس این ستارگان بوسیله چشمانشان سپری کنند
و آیا میدانید که گرمای خورشید برای چیست ؟
برای اینکه بتواند دلهای سرد را گرم کند و یخ قلبهای منجمد را ذوب کند

(عزیزم غصه نخور زندگي‌با ماست.... اگه باختیم امروز و ، فردا که با ماست
‏توی این شب سیاه مه گرفته.......... نگاه کن خورشیدی از اون دورها پیداست
عزیزم دنیا همینجور نمی مونه........ یه روز آخر میشکنه خواب زمونه
عزیزم شب همیشه شب نميمونه...... صبح مي‌شه آفتاب مياد رو بوم خونه
عزیزم دنیا گلستون مي‌شه یک روز... هر چي‌مشکل باشه آسون مي‌شه یک روز
‏مهربوني‌جاي کينه رو ميگيره .........هر جا دردي باشه درمون مي‌شه یک روز
عزیزم دنيا همینجور نميمونه.......... يه روز آخر میشکنه خواب زمونه
عزیزم شب همیشه شب نميمونه..... صبح مي‌شه آفتاب میاد رو بوم خونه)

Tuesday, April 18, 2006

باران


ای باران ببارونگذار یک قطره از دریای چشمانش کم شود
ای باران ببارو تمام دلتنگی وحسرت را با خود ببر
ای باران ببار تا دوباره با تو هم آهنگ شوم در این شب سرد
ای باران ببار تا طبیعت تو را شکر گوید
ای باران ببار و مرا با خود به سوی دریای چشمانش راهی کن
ای باران ببارو کویر خشک دلم را تازه کن
ای باران ببار تا من نبارم جای تو

Thursday, April 13, 2006

آخرین انتخاب


روزی روزگاری توی یک سرزمین دور دست پادشاهی زندگی میکرد . این پادشاه دختری داشت که این دختر از هر خواستگاری که برایش می آمد ایراد می گرفت و رد می کرد.
در این سرزمین پسری بود که زیاد ثروتمند نبود ولی این دختر را خیلی دوست داشت .روزی پسرک تصمیم گرفت که به خواستگاری این دختر برود.هنوز به حیاط قصر پا نگذاشته بود که دختر مغرور و خودخواه فریاد زد و گفت که برو بیرون تو برای چه آمده ای؟
پسر جواب داد که تو را از زمان کودکی دوست دارم و اگر اجازه بدهی می خواهم با تو ازدواج کنم.
دخترک خندید و گفت که تو به چه حقی از من خواستگاری می کنی؟برو چون تو لایق من نیستی.
پسرک از اینکه اینقدر این دختر را دوست داشت و دختر حتی نخواست به حرفهای او گوش دهد ناراحت شد و به شهر دیگری رفت.
آنجا با دختری آشنا شد و با او ازدواج کرد.
پس از چند سال دوباره به آن شهر برگشت و کمی بعد دختر پادشاه را دید که با مردی که خیلی پیر و قد کوتاه و ....ایستاده خواست نزدیک بشود و با او صحبت کند ولی ترسید چون آن دختر سالها قبل کاری کرده بود که پسر مجبور شده بود از آن شهر برود.
ولی سرانجام رفت و در یک فرصت که دختر پادشاه را تنها دید سلام کرد و احوال دختر را پرسید و از او پرسید که چرا با وجود این همه خواستگارهای خوب و عالی زن این مرد شدی؟
دختر گفت که من اکنون برایت یک داستان تعریف می کنم تا علت این کارم را بفهمی.
یک روز یک نفر به باغ پر از گل رز میرود. جلو در این باغ پیرمردی که صاحب آن باغ است از او می پرسد: برای چه به این باغ می روی؟
او جواب میدهد برای چیدن قشنگترین گل این باغ .
پیر مرد به او می گوید که این راه را انتخاب کن و برو و اولین گلی را که به نظرت زیباترین است را بچین ولی هرگز به عقب برنگرد که گل قبلی را انتخاب کنی.
این شرط من است پسرک شرط را می پذیرد و به راه خود ادامه میدهد در راه به گل زیبایی می رسد و با خودش می گوید که نه این گل رنگ بدی دارد و به گل دیگه ای می رسد و برای آن گل هم ایراد میگیرد همینطور برای تمام گلها یک ایراد میگیرد تا اینکه به آخرین گل می رسد و میبیند که گل خشک و پژمرده ای هست ولی ناچار همان را چیده و برمیگردد.
پیر مرد به پسر میگوید که چرا میان اینهمه گل زیبا این گل را انتخاب کردی؟
پسر میگوید: که این نشانه ی خودخواهی و غرور من است .
پس همان گل خشک را گرفته و از باغ بیرون می رود .
دختر پادشاه به پسر میگوید که حکایت من هم همین است.
من هم آنقدر از خواستگارهایم ایراد گرفتم که تمام پرنس ها و تمام پسرهایی که ثروتمند و زیبا روی و خوش آواز و... بودند را رد کردم و دست آخر سن من بالا رفت و دیگر کسی به سراغ من نیامد به جز این مرد که الآن همسرم هست.وقتی به خواستگاری من آمد قبول کردم چون دیگر شانسی برای ازدواج نداشتم .پس با هم ازدواج کردیم .